بریده‌ای از کتاب سلمان ما اثر رضا کاشانی اسدی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 81

روزبه با چشمانی اشکبار از من جدا شد. با دیدگانی بارانی بدرقه اش کردم. فریاد زدم: نمی‌دانم به چه سو می‌روی اما جوششت زیباست!

روزبه با چشمانی اشکبار از من جدا شد. با دیدگانی بارانی بدرقه اش کردم. فریاد زدم: نمی‌دانم به چه سو می‌روی اما جوششت زیباست!

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.