بریدهای از کتاب بیگانه با ترس اثر صادق وفایی
1403/7/23
صفحۀ 50
امیر خلبان براتپور: ... برخی [خلبانها] میآمدند میگفتند میخواهند شب هم پرواز کنند و دشمن را بزنند. به آنها میگفتم «بابا شما شب که نمیتوانی نیروی خودی را از دشمن تشخیص بدهی!» خدا شاهد است خلبانی داشتم که سرش را به دیوار میزد و میگفت: «من زنده باشم و دشمن وارد خاکمان شود؟» چنین خلبانهایی داشتیم که هر کدام در روز، سه یا چهار سورتی پرواز میکردند. ... تعدادی از این خلبانها را بازخرید کرده بودند که «آقا ما شما را احتیاج نداریم، بروید!» و همینها وقتی اولین بمبها به شهرهای ایران خورد، جلوی در پایگاهها آمدند و گفتند:«ما هیچی نمیخواهیم! فقط میخواهیم برای کشورمان بجنگیم.»
امیر خلبان براتپور: ... برخی [خلبانها] میآمدند میگفتند میخواهند شب هم پرواز کنند و دشمن را بزنند. به آنها میگفتم «بابا شما شب که نمیتوانی نیروی خودی را از دشمن تشخیص بدهی!» خدا شاهد است خلبانی داشتم که سرش را به دیوار میزد و میگفت: «من زنده باشم و دشمن وارد خاکمان شود؟» چنین خلبانهایی داشتیم که هر کدام در روز، سه یا چهار سورتی پرواز میکردند. ... تعدادی از این خلبانها را بازخرید کرده بودند که «آقا ما شما را احتیاج نداریم، بروید!» و همینها وقتی اولین بمبها به شهرهای ایران خورد، جلوی در پایگاهها آمدند و گفتند:«ما هیچی نمیخواهیم! فقط میخواهیم برای کشورمان بجنگیم.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.