بریدۀ کتاب

چشم هایش
بریدۀ کتاب

صفحۀ 179

به من می‌گفت: "چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده. تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم. نمی‌دیدی كه چشم بر زمين مى دوختم؟" به او گفتم: "در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن! جز تو هيچ چيزى در آن نيست..."

به من می‌گفت: "چشم هاى تو مرا به اين روز انداخت. اين نگاهِ تو كارِ مرا به اينجا كشانده. تاب و تحمل نگاه هاى تو را نداشتم. نمی‌دیدی كه چشم بر زمين مى دوختم؟" به او گفتم: "در چشم هاى من دقيق تر نگاه كن! جز تو هيچ چيزى در آن نيست..."

30

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.