بریده‌ای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 142

خیلی دلم میخواست تو روبروی من مینشستی تا بگویم نگاه کن که چقدر خوار و ضعیف میشوند؟ چرا فکر نمی کنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد میگوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچه های لجباز روح آدم را می جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می جوشد و سر میرود نه به عشق فکر میکنند ، نه گذشته ها یادشان می آید و یادشان نیست که ، روزی روزگاری گفته اند : «دوستت دارم»

خیلی دلم میخواست تو روبروی من مینشستی تا بگویم نگاه کن که چقدر خوار و ضعیف میشوند؟ چرا فکر نمی کنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد میگوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند، مثل بچه های لجباز روح آدم را می جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می جوشد و سر میرود نه به عشق فکر میکنند ، نه گذشته ها یادشان می آید و یادشان نیست که ، روزی روزگاری گفته اند : «دوستت دارم»

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.