بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 27

شهر، آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند. هیچکس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد. هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی‌شناسم. انسان خاک را تقدیس می‌کند. انسان در خاک می‌رویَد چون گیاه و در خاک می‌میرد. هلیا! تو مرا از من جُدا کردی. تو مرا از روییدن بازداشتی. تو هرگز نخواهی دانست که یک مردْ در امتدادِ یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد. حالیا تو با درختِ ریشه سوخته‌یی که به باغ خویش باز می‌گردد چه می‌توانی گفت؟

شهر، آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند. هیچکس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد. هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی‌شناسم. انسان خاک را تقدیس می‌کند. انسان در خاک می‌رویَد چون گیاه و در خاک می‌میرد. هلیا! تو مرا از من جُدا کردی. تو مرا از روییدن بازداشتی. تو هرگز نخواهی دانست که یک مردْ در امتدادِ یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد. حالیا تو با درختِ ریشه سوخته‌یی که به باغ خویش باز می‌گردد چه می‌توانی گفت؟

(0/1000)

نظرات

پایان عجیبی داشت، برداشت متفاوتی میشه ازش داشت ولی به نظر من آخرش هلیا رو با دخترش دید و چون دخترش شدیدا شبیه خودش بود به اون گفت هلیا و مامانشو نشناخت‌...
1
اوایل کتاب جوری بنظر میرسه که کسی که داره باهاش حرف میزنه (هلیا) بچه هست. ولی خب کتاب رو دقیق یادم نیست.