بریدۀ کتاب

بذر خون
بریدۀ کتاب

صفحۀ 122

با گریه و بغض حرف زد: «حاجی، عروسک درست کرده بود واسه حمیدش، با پوکه. بند رد کرده بود. تکون تکون می‌خورد دست و پاهاش.» همهٔ این‌ها رو وقتی می‌گفت که صورتش پر از اشک، دهانش پر از غذا بود. حالا دیگر زار می‌زد.

با گریه و بغض حرف زد: «حاجی، عروسک درست کرده بود واسه حمیدش، با پوکه. بند رد کرده بود. تکون تکون می‌خورد دست و پاهاش.» همهٔ این‌ها رو وقتی می‌گفت که صورتش پر از اشک، دهانش پر از غذا بود. حالا دیگر زار می‌زد.

10

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.