بریدۀ کتاب
1403/9/10
3.4
13
صفحۀ 122
با گریه و بغض حرف زد: «حاجی، عروسک درست کرده بود واسه حمیدش، با پوکه. بند رد کرده بود. تکون تکون میخورد دست و پاهاش.» همهٔ اینها رو وقتی میگفت که صورتش پر از اشک، دهانش پر از غذا بود. حالا دیگر زار میزد.
با گریه و بغض حرف زد: «حاجی، عروسک درست کرده بود واسه حمیدش، با پوکه. بند رد کرده بود. تکون تکون میخورد دست و پاهاش.» همهٔ اینها رو وقتی میگفت که صورتش پر از اشک، دهانش پر از غذا بود. حالا دیگر زار میزد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.