بریدهای از کتاب از چیزی نمی ترسیدم: زندگی نامه خود نوشت قاسم سلیمانی 1335 تا 1357 اثر قاسم سلیمانی
1403/10/3
صفحۀ 48
مرد صدا زد:«محمد، محمد، آمحمد.» مرد میانسالی آمد. گفت:«بله، حاجی.» گفت:«یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی (قرمه سبزی) میگویند. گفت:«بگذار جلوی این بچه.» طبْع عشایریام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمیداد اینجوری غذا بخورم. گفتم:«نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم.
مرد صدا زد:«محمد، محمد، آمحمد.» مرد میانسالی آمد. گفت:«بله، حاجی.» گفت:«یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود میدیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی (قرمه سبزی) میگویند. گفت:«بگذار جلوی این بچه.» طبْع عشایریام و مناعت طبع پدر و مادرم اجازه نمیداد اینجوری غذا بخورم. گفتم:«نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.