بریده‌ای از کتاب تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اثر اکرم اسلامی

ـ روشنا.

ـ روشنا.

1403/11/22

بریدۀ کتاب

صفحۀ 228

می‌گویم: «محمد جان! هرچی خواستی همون شد. بدنت مثل ارباب سه روز موند توی بیابون، زیر آفتاب و باد و خاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم. مبارکت باشه مادر. ولی حالا نوبتی هم باشه، نوبت خواسته‌ی منه. سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. می‌ترسم از تنهایی شب اول قبر. بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن. وقتی همه می‌ذارن و میرن، خودشون رو برسونن.»

می‌گویم: «محمد جان! هرچی خواستی همون شد. بدنت مثل ارباب سه روز موند توی بیابون، زیر آفتاب و باد و خاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم. مبارکت باشه مادر. ولی حالا نوبتی هم باشه، نوبت خواسته‌ی منه. سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. می‌ترسم از تنهایی شب اول قبر. بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن. وقتی همه می‌ذارن و میرن، خودشون رو برسونن.»

15

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.