بریدۀ کتاب

به سپیدی یک رویا
بریدۀ کتاب

صفحۀ 11

همه اهل خانه می‌ترسیدند. فاطمه کوچک به آغوشم پناه آورده بود و نگاهش را به قامت برادر دوخته بود. ابوالحسن گاهی راه میرفت و ذکر می گفت. گاه می‌نشست و ذکر می‌گفت. نه ترسی داشت و نه اضطرابی. خشم هم اگر داشت، در درون داشت. سرتاپا آرامش بود. نگاهش، قدم‌هایش، راه رفتنش، نشستنش. ما هم، همه هم ترس داشتیم ، هم از آرامش امام و سرورمان آرامش می‌گرفتیم. فاطمه حتی شاید بیش از همه آرام بود و ترسش از همه کمتر ... آرام زیر گوشم گفت : تا برادرم هست هیچ کس جرئت ندارد وارد خانه ما شود .

همه اهل خانه می‌ترسیدند. فاطمه کوچک به آغوشم پناه آورده بود و نگاهش را به قامت برادر دوخته بود. ابوالحسن گاهی راه میرفت و ذکر می گفت. گاه می‌نشست و ذکر می‌گفت. نه ترسی داشت و نه اضطرابی. خشم هم اگر داشت، در درون داشت. سرتاپا آرامش بود. نگاهش، قدم‌هایش، راه رفتنش، نشستنش. ما هم، همه هم ترس داشتیم ، هم از آرامش امام و سرورمان آرامش می‌گرفتیم. فاطمه حتی شاید بیش از همه آرام بود و ترسش از همه کمتر ... آرام زیر گوشم گفت : تا برادرم هست هیچ کس جرئت ندارد وارد خانه ما شود .

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.