بریده‌ای از کتاب بی کتابی اثر محمدرضا شرفی خبوشان

مغربی

مغربی

1402/3/28

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

در عجب میشود آدم، این شاه فرنگ رفته و تیاتر دوست و عکاس و نقاش و نویسنده و شاعر و کتاب خوان و روزنامه خوان، چطور این مملکت را به خاک سیاه نشاند؟ چطور خون رعیت را به شیشه کرد که عاقبت گرفتار ششلول و یک کارد به استخوان رسیده ای مثل میرزا رضا شد؟ آدم توقع دارد یک چنین شاهی مملکت را برساند به درجه ی دول اروپ و هم پای جاپن ترقی دهد. نه! قضیه چیز دیگری است. کتاب را جمع کردن و در حبس نگه داشتن مگر کتاب دوستی است؟ اینکه کلیدش را با خودت حمل کنی و اجازه ی رویت کتاب ها را به احدی ندهی، چه معنی دارد؟؟

در عجب میشود آدم، این شاه فرنگ رفته و تیاتر دوست و عکاس و نقاش و نویسنده و شاعر و کتاب خوان و روزنامه خوان، چطور این مملکت را به خاک سیاه نشاند؟ چطور خون رعیت را به شیشه کرد که عاقبت گرفتار ششلول و یک کارد به استخوان رسیده ای مثل میرزا رضا شد؟ آدم توقع دارد یک چنین شاهی مملکت را برساند به درجه ی دول اروپ و هم پای جاپن ترقی دهد. نه! قضیه چیز دیگری است. کتاب را جمع کردن و در حبس نگه داشتن مگر کتاب دوستی است؟ اینکه کلیدش را با خودت حمل کنی و اجازه ی رویت کتاب ها را به احدی ندهی، چه معنی دارد؟؟

29

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.