بریده‌ای از کتاب چشم هایم، در اورشلیم اثر مریم مقانی

²³³

²³³

7 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 63

حـاج قاسم این بار نخندید. اخم کرد و انگشتش را به سمت قلـبم نشانه رفت، [نذار هیچ چشمی هواییت کنه! به هیچ چیز تو این دنیا دل نبند! وقت جدا شدن پوستت کنده میشه.] راست می‌گفت. این جداشدن ها جانم را بالا می آورد. خندیدم و گفتم: [هربار که به کسی دل‌بسته شدم، از دست دادمش. هیچ وقت نشد یه دل سیر مال من باشه.]

حـاج قاسم این بار نخندید. اخم کرد و انگشتش را به سمت قلـبم نشانه رفت، [نذار هیچ چشمی هواییت کنه! به هیچ چیز تو این دنیا دل نبند! وقت جدا شدن پوستت کنده میشه.] راست می‌گفت. این جداشدن ها جانم را بالا می آورد. خندیدم و گفتم: [هربار که به کسی دل‌بسته شدم، از دست دادمش. هیچ وقت نشد یه دل سیر مال من باشه.]

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.