بریدهای از کتاب چشم هایم، در اورشلیم اثر مریم مقانی
7 روز پیش
صفحۀ 63
حـاج قاسم این بار نخندید. اخم کرد و انگشتش را به سمت قلـبم نشانه رفت، [نذار هیچ چشمی هواییت کنه! به هیچ چیز تو این دنیا دل نبند! وقت جدا شدن پوستت کنده میشه.] راست میگفت. این جداشدن ها جانم را بالا می آورد. خندیدم و گفتم: [هربار که به کسی دلبسته شدم، از دست دادمش. هیچ وقت نشد یه دل سیر مال من باشه.]
حـاج قاسم این بار نخندید. اخم کرد و انگشتش را به سمت قلـبم نشانه رفت، [نذار هیچ چشمی هواییت کنه! به هیچ چیز تو این دنیا دل نبند! وقت جدا شدن پوستت کنده میشه.] راست میگفت. این جداشدن ها جانم را بالا می آورد. خندیدم و گفتم: [هربار که به کسی دلبسته شدم، از دست دادمش. هیچ وقت نشد یه دل سیر مال من باشه.]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.