بریده‌ای از کتاب ملت عشق اثر الیف شفق

hanieh

hanieh

4 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 276

پرسیدم آن روز را یادت می آید که با چند تا از بچه های محل دمر کردی؟ گریان و با بینی خونی به خانه آمدی. آن موقع مادرمان به توجه گفت ؟ چشمان علاء الدین ابتدا تنگ شد و بعد با یادآوری آن حرف باز شد اما هیچ حرفی نزد. او به تو گفت که هرگاه از کسی عصبانی شدی، باید در ذهنت چهره آن فرد را با چهره کسی که خیلی دوستش داری عوض کنی. آیا تا به حال سعی کرده ای چهره شمس را با چهره مادرمان عوض کنی؟ شاید بتوانی در او چیزی پیدا کنی که از آن خوشت بیاید.

پرسیدم آن روز را یادت می آید که با چند تا از بچه های محل دمر کردی؟ گریان و با بینی خونی به خانه آمدی. آن موقع مادرمان به توجه گفت ؟ چشمان علاء الدین ابتدا تنگ شد و بعد با یادآوری آن حرف باز شد اما هیچ حرفی نزد. او به تو گفت که هرگاه از کسی عصبانی شدی، باید در ذهنت چهره آن فرد را با چهره کسی که خیلی دوستش داری عوض کنی. آیا تا به حال سعی کرده ای چهره شمس را با چهره مادرمان عوض کنی؟ شاید بتوانی در او چیزی پیدا کنی که از آن خوشت بیاید.

15

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.