بریدۀ کتاب

هری پاتر و زندانی آزکابان
بریدۀ کتاب

صفحۀ 300

هری سرش را تکان داد. زیر لب گفت:« تصور اینکه ممکنه اون باشه احمقانه بود. آخه خب می‌دونستم که مرده.» «فکر می‌کنی رفتگانی که دوستشون داشتیم واقعا از ما جدا می‌شن؟ فکر نمی‌کنی هنگام رویارویی با مشکلات بزرگ، دقیق‌تر از هر زمان دیگه‌ای اون ها رو به یاد می‌آریم؟ پدرت در وجود تو زنده‌ست هری و وقتی به حضورش نیاز داری، آشکارتر از هر زمان دیگه‌ای خودش رو نشون میده. اگه اینطور نبود، پس چطور ممکن بود بتونی پتروناسی به اون شکل خاص ظاهر کنی؟ شاخ دراز دیشب دوباره جون گرفت.»

هری سرش را تکان داد. زیر لب گفت:« تصور اینکه ممکنه اون باشه احمقانه بود. آخه خب می‌دونستم که مرده.» «فکر می‌کنی رفتگانی که دوستشون داشتیم واقعا از ما جدا می‌شن؟ فکر نمی‌کنی هنگام رویارویی با مشکلات بزرگ، دقیق‌تر از هر زمان دیگه‌ای اون ها رو به یاد می‌آریم؟ پدرت در وجود تو زنده‌ست هری و وقتی به حضورش نیاز داری، آشکارتر از هر زمان دیگه‌ای خودش رو نشون میده. اگه اینطور نبود، پس چطور ممکن بود بتونی پتروناسی به اون شکل خاص ظاهر کنی؟ شاخ دراز دیشب دوباره جون گرفت.»

8

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.