بریدهای از کتاب افعی و بال های شب : خاکستر و پادشاه نفرین شده اثر کریسا برودبنت
1404/3/27
صفحۀ 194
وینسنت مرا نابود کرده بود. مرا نجات داده بود. دوستم داشته بود. خفه ام کرده بود. گمراهم کرده بود. مرا به تمام چیزهایی که بودم، تمام چیزهایی که می توانستم باشم، تبدیل کرده بود. حتی عظیم ترین بخش های قدرتم، بخش هایی که او هرگز دوست نداشت پیدایش کنم، به او تعلق داشتند. و حالا اینجا بودم و داشتم تک تک زخم هایی را که برایم به جا گذاشته بود، زیر و رو می کردم و هرچقدر هم درد داشتند، هرگز دلم نمی خواست التیام یابند، چون مال او بودند. و آن قدر دلم برایش تنگ شده بود که نمی توانستم طوری که دلم می خواست از او متنفر شوم.
وینسنت مرا نابود کرده بود. مرا نجات داده بود. دوستم داشته بود. خفه ام کرده بود. گمراهم کرده بود. مرا به تمام چیزهایی که بودم، تمام چیزهایی که می توانستم باشم، تبدیل کرده بود. حتی عظیم ترین بخش های قدرتم، بخش هایی که او هرگز دوست نداشت پیدایش کنم، به او تعلق داشتند. و حالا اینجا بودم و داشتم تک تک زخم هایی را که برایم به جا گذاشته بود، زیر و رو می کردم و هرچقدر هم درد داشتند، هرگز دلم نمی خواست التیام یابند، چون مال او بودند. و آن قدر دلم برایش تنگ شده بود که نمی توانستم طوری که دلم می خواست از او متنفر شوم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.