بریده‌ای از کتاب دایی وانیا اثر آنتون چخوف

احسان

احسان

1403/11/18

بریدۀ کتاب

صفحۀ 36

وانیا: باران به‌زودی قطع می‌شود، طبیعت از نو به‌صورت شگفت‌انگیزی نو می‌شود و نفس می‌کشد. فقط من هستم که رگبار شادمانم نمی‌کند. شب و روز، این فکر که زندگی‌ام هدر رفته، مانند شبحی بدخواه آزارم می‌دهد. گذشته‌ای برایم نمانده، به طرز احمقانه‌ای آن را با افکاری بیهوده به باد داده‌ام. حالا هم جز پوچی‌ای بیهوده چیز دیگری برایم نمانده. چنین است وضعیت زندگی و عشق من. به چه کاری می‌آیند، با آن‌ها چه می‌توانم بکنم؟ عشق بیهوده‌ام مانند پرتوی از خورشید است که مثل خود من در چاله‌ای افتاده باشد.

وانیا: باران به‌زودی قطع می‌شود، طبیعت از نو به‌صورت شگفت‌انگیزی نو می‌شود و نفس می‌کشد. فقط من هستم که رگبار شادمانم نمی‌کند. شب و روز، این فکر که زندگی‌ام هدر رفته، مانند شبحی بدخواه آزارم می‌دهد. گذشته‌ای برایم نمانده، به طرز احمقانه‌ای آن را با افکاری بیهوده به باد داده‌ام. حالا هم جز پوچی‌ای بیهوده چیز دیگری برایم نمانده. چنین است وضعیت زندگی و عشق من. به چه کاری می‌آیند، با آن‌ها چه می‌توانم بکنم؟ عشق بیهوده‌ام مانند پرتوی از خورشید است که مثل خود من در چاله‌ای افتاده باشد.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.