بریدهای از کتاب داستان دو شهر اثر چارلز دیکنز
1403/3/18
صفحۀ 76
آن شبی که صدایم کردند سرش را روی شانهام گذاشت... از رفتنم واهمه داشت... هرچند خودم واهمهای نداشتم... وقتی مرا به برج شمالی بردند اینها (چند تار موی دخترش) را روی آستینم دیدند... اجازه میدهید اینها پیشم بمانند؟ اینها که نمیتوانند به نجات جسمم از اینجا کمک کنند، هرچند ممکن است به نجات روحم مساعدت کنند، بله، اینها کلماتی بود که گفتم، آنها را خوب به خاطر میآورم.
آن شبی که صدایم کردند سرش را روی شانهام گذاشت... از رفتنم واهمه داشت... هرچند خودم واهمهای نداشتم... وقتی مرا به برج شمالی بردند اینها (چند تار موی دخترش) را روی آستینم دیدند... اجازه میدهید اینها پیشم بمانند؟ اینها که نمیتوانند به نجات جسمم از اینجا کمک کنند، هرچند ممکن است به نجات روحم مساعدت کنند، بله، اینها کلماتی بود که گفتم، آنها را خوب به خاطر میآورم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.