بریده‌ای از کتاب جوان خام اثر فیودور داستایفسکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 68

فرزند از دست داده بود، منظورم این است که دو دختر کوچک را از دست داده بود که به دنبال هم به مرض مخملک مرده بودند. سخت در هم شکست؛ کاری نمی‌کرد جز غصه خوردن و مویه کردن، طوری که هیچ‌کس نمی‌توانست نزدش برود و نگاهش کند، و خودش تقریباً شش ماه بعد مرد. حقیقتاً به همین علت مرد! چه چیزی می‌توانست نجاتش بدهد؟ جواب این است که یک احساس با همان قدرت، می‌بایست آن دو دختربچه را از گور بیرون آورد و به او بازگرداند - فقط همین و بس. به هر حال او مرد. با این همه، می‌شد چیز های خوب به او گفت: "زندگی گذراست، همه فانی‌اند" می‌شد از آمار مدد گرفت و نشان داد که چه کودکان زیادی از مخملک مرده‌اند...

فرزند از دست داده بود، منظورم این است که دو دختر کوچک را از دست داده بود که به دنبال هم به مرض مخملک مرده بودند. سخت در هم شکست؛ کاری نمی‌کرد جز غصه خوردن و مویه کردن، طوری که هیچ‌کس نمی‌توانست نزدش برود و نگاهش کند، و خودش تقریباً شش ماه بعد مرد. حقیقتاً به همین علت مرد! چه چیزی می‌توانست نجاتش بدهد؟ جواب این است که یک احساس با همان قدرت، می‌بایست آن دو دختربچه را از گور بیرون آورد و به او بازگرداند - فقط همین و بس. به هر حال او مرد. با این همه، می‌شد چیز های خوب به او گفت: "زندگی گذراست، همه فانی‌اند" می‌شد از آمار مدد گرفت و نشان داد که چه کودکان زیادی از مخملک مرده‌اند...

16

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.