بریده‌ای از کتاب حلوای عروسی: شهید محمدرضا مرادی به روایت صغری ذوالفقاری مادر شهید اثر فاطمه دانشور جلیل

بریدۀ کتاب

صفحۀ 125

یک روز پدرش رو به من کرد و گفت: این نتیجه نان حلالی بود که به رضا دادم. هیج وقت برای رفع نیاز پولی از کسی قرض نکردم که مجبور شوم بابت آن ربا بدهم. گاهی اوقات با تکه نانی خشک،بچه ها را خواباندم ولی حاضر نشدم نان حرام از گلوی آنان پایین برود. من با این سختی ها رضا را بزرگ کردم....‌

یک روز پدرش رو به من کرد و گفت: این نتیجه نان حلالی بود که به رضا دادم. هیج وقت برای رفع نیاز پولی از کسی قرض نکردم که مجبور شوم بابت آن ربا بدهم. گاهی اوقات با تکه نانی خشک،بچه ها را خواباندم ولی حاضر نشدم نان حرام از گلوی آنان پایین برود. من با این سختی ها رضا را بزرگ کردم....‌

11

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.