بریده‌ای از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی

Kowsar

Kowsar

1404/3/31

بریدۀ کتاب

صفحۀ 75

تنها چیزی که شنیدم _تنها چیزی که بهش گوشم سپردم_ صدای هجوم خون توی سرم بود. تنها چیزی که دیدم بادبادک آبی بود. تنها بویی که حس کردم، بوی پیروزی بود. رستگاری. رهایی. اگر بابا اشتباه می کرد و همان طور که توی مدرسه می گفتند خدایی بود، پس او خواسته بود که من برنده شوم. نمی دانستم بقیهٔ بچه ها به خاطر چی بازی می کردند، شاید فقط می خواستند قمپز در کنند. اما این تنها شانس من بود تا کسی بشوم که بهش نگاه کنند، نه این که او را ببینند، بهش گوش بدهند، نه این که او را بشنوند. اگر خدایی بود، بادها را فرستاده و خواسته بود که آنها به نفع من بوزند، تا یک حرکت سریع بند، مرا از دردی که می کشیدم، از اشتیاقی که داشتم، خلاص کند. خیلی تحمل کرده بودم، خیلی زیاد. و ناگهان امید به این شکل تبدیل به آگاهی شد. من حتما برنده می شوم. دیگر وقتش رسیده بود.

تنها چیزی که شنیدم _تنها چیزی که بهش گوشم سپردم_ صدای هجوم خون توی سرم بود. تنها چیزی که دیدم بادبادک آبی بود. تنها بویی که حس کردم، بوی پیروزی بود. رستگاری. رهایی. اگر بابا اشتباه می کرد و همان طور که توی مدرسه می گفتند خدایی بود، پس او خواسته بود که من برنده شوم. نمی دانستم بقیهٔ بچه ها به خاطر چی بازی می کردند، شاید فقط می خواستند قمپز در کنند. اما این تنها شانس من بود تا کسی بشوم که بهش نگاه کنند، نه این که او را ببینند، بهش گوش بدهند، نه این که او را بشنوند. اگر خدایی بود، بادها را فرستاده و خواسته بود که آنها به نفع من بوزند، تا یک حرکت سریع بند، مرا از دردی که می کشیدم، از اشتیاقی که داشتم، خلاص کند. خیلی تحمل کرده بودم، خیلی زیاد. و ناگهان امید به این شکل تبدیل به آگاهی شد. من حتما برنده می شوم. دیگر وقتش رسیده بود.

15

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.