بریده‌ای از کتاب دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 45

آدم چطور می‌فهمد که عاشق شده است؟ ــ واللّه، بابام‌جان … دروغ چرا؟ … اونکه ما دیدیم این‌جوری است که وقتی خاطر یکی را می‌خواهی.. آن وقتی که نمی‌بینیش توی دلت پنداری یخ می‌بنده … وقتی می‌بینیش یک هُرمی توی این دلت بلند می‌شه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند … همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون می‌خواهی، پنداری حاتم طایی شدی … خلاصه آرام نمی‌گیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند

آدم چطور می‌فهمد که عاشق شده است؟ ــ واللّه، بابام‌جان … دروغ چرا؟ … اونکه ما دیدیم این‌جوری است که وقتی خاطر یکی را می‌خواهی.. آن وقتی که نمی‌بینیش توی دلت پنداری یخ می‌بنده … وقتی می‌بینیش یک هُرمی توی این دلت بلند می‌شه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند … همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون می‌خواهی، پنداری حاتم طایی شدی … خلاصه آرام نمی‌گیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند

4

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.