بریدهای از کتاب دو روز مانده به پایان جهان اثر عرفان نظرآهاری
1404/4/20
صفحۀ 18
رفتم و بیقراری توشهام بود. رفتم و چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم. رفتم و چه سخت است است وقتی دستهایت بیکارند و چشمهایت تعطیل. رفتم و پیچ اولین جاده را که رد کردم شمعی به من دادند. شمعی دردناک که تا ته استخوانم را سوزاند. آن رهسپار گفته بود که شمعی به تو میدهند اما نگفته بود که شمع را در تنت فرو میکنند! شمع را هرگز به دستم ندادند، شمع را در گوشتم در خونم در استخوانم فرو کردند.
رفتم و بیقراری توشهام بود. رفتم و چه سخت است وقتی زمین چسبناک است و پاهایت از موم. رفتم و چه سخت است است وقتی دستهایت بیکارند و چشمهایت تعطیل. رفتم و پیچ اولین جاده را که رد کردم شمعی به من دادند. شمعی دردناک که تا ته استخوانم را سوزاند. آن رهسپار گفته بود که شمعی به تو میدهند اما نگفته بود که شمع را در تنت فرو میکنند! شمع را هرگز به دستم ندادند، شمع را در گوشتم در خونم در استخوانم فرو کردند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.