بریدهای از کتاب اتاق شماره 6 اثر آنتون چخوف
1403/3/22
صفحۀ 9
غیر از اضطراب و تنش مداوم و شکلکهای صورتش، دیوانگی اش در یک چیز دیگر هم نمودار می.شود بعضی شبها خودش را محکم در لباسش می پیچد و در حالی که سراپا میلرزد و دندانهایش به هم میخورد، بسرعت از یک گوشه به گوشه دیگر می رود و لابه لای تخت ها به قدم زدن میافتد. به آن میماند که انگار تب شدیدی دارد. از اینکه چطور ناگهان می ایستد و به رفقایش خیره میشود معلوم است که میخواهد حرف خیلی خیلی مهمی بزند، ولی ظاهراً وقتی دستگیرش می شود که کسی به حرفش گوش نمیکند یا از آن سر درن نمی آورد، بی حوصله سر تکان میدهد و قدم زدن را از سر میگیرد. ولی بزودی میل به حرف زدن بر همۀ ملاحظات دیگر غلبه میکند، او دیگر جلو خودش را نمیگیرد و با شور و حرارت به حرف زدن میافتد. گفتارش مغشوش و مثل هذیان پرالتهاب و بریده بریده است و تمامش هـم قابل فهم نیست، ولی در عوض هم در کلمات و هم در صدایش چیزی فوق العاده خوشایند احساس میشود. وقتی حرف می زند، می توانید در او هم دیوانگی ببینید و هـم انسانیت. به سختی می توان گفتار دیوانه وار او را روی کاغذ آورد. از پستی انسان میگوید، از زوری که حقیقت را از بین میبرد، از زندگی زیبایی که با گذشت زمان روی زمین برقرار خواهد شد از میله های پنجره که هر لحظه حماقت و بی رحمی زورگویان را به یاد او می آورد. ملغمه ای میشود درهم برهم و ناهماهنگ از ترانه های قدیمی که هنوز عمرشان به سر نیامده است.
غیر از اضطراب و تنش مداوم و شکلکهای صورتش، دیوانگی اش در یک چیز دیگر هم نمودار می.شود بعضی شبها خودش را محکم در لباسش می پیچد و در حالی که سراپا میلرزد و دندانهایش به هم میخورد، بسرعت از یک گوشه به گوشه دیگر می رود و لابه لای تخت ها به قدم زدن میافتد. به آن میماند که انگار تب شدیدی دارد. از اینکه چطور ناگهان می ایستد و به رفقایش خیره میشود معلوم است که میخواهد حرف خیلی خیلی مهمی بزند، ولی ظاهراً وقتی دستگیرش می شود که کسی به حرفش گوش نمیکند یا از آن سر درن نمی آورد، بی حوصله سر تکان میدهد و قدم زدن را از سر میگیرد. ولی بزودی میل به حرف زدن بر همۀ ملاحظات دیگر غلبه میکند، او دیگر جلو خودش را نمیگیرد و با شور و حرارت به حرف زدن میافتد. گفتارش مغشوش و مثل هذیان پرالتهاب و بریده بریده است و تمامش هـم قابل فهم نیست، ولی در عوض هم در کلمات و هم در صدایش چیزی فوق العاده خوشایند احساس میشود. وقتی حرف می زند، می توانید در او هم دیوانگی ببینید و هـم انسانیت. به سختی می توان گفتار دیوانه وار او را روی کاغذ آورد. از پستی انسان میگوید، از زوری که حقیقت را از بین میبرد، از زندگی زیبایی که با گذشت زمان روی زمین برقرار خواهد شد از میله های پنجره که هر لحظه حماقت و بی رحمی زورگویان را به یاد او می آورد. ملغمه ای میشود درهم برهم و ناهماهنگ از ترانه های قدیمی که هنوز عمرشان به سر نیامده است.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.