بریده‌ای از کتاب ام علاء؛ روایت زندگی‌ ام‌ الشهداء فخرالسادات طباطبایی اثر سمیه خردمند

بریدۀ کتاب

صفحۀ 83

🪴چشم های سید باقر پر از اشک شد و صدایش بغض آلود رو کرد به همسرم و گفت: من زیاد مادرم رو ندیدم. چون پانزده ساله که بودم راهی زندان شدم به خانواده‌ام تا مدت‌ها از من بی‌خبر بودن. فقط می گم که مادرم زن عجیبی بود، با یک صبر عجیب‌تر.

🪴چشم های سید باقر پر از اشک شد و صدایش بغض آلود رو کرد به همسرم و گفت: من زیاد مادرم رو ندیدم. چون پانزده ساله که بودم راهی زندان شدم به خانواده‌ام تا مدت‌ها از من بی‌خبر بودن. فقط می گم که مادرم زن عجیبی بود، با یک صبر عجیب‌تر.

9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.