بریدهای از کتاب عزیز زیبای من اثر زینب مولایی
1402/7/17
صفحۀ 15
[هربار آنقدر با آنها بازی میکرد و سربهسرشان میگذاشت که صدای شادی و خنده بچهها کل خانه را پر میکرد. با اینکه بدنش پر بود از تیر و ترکشهای جنگ و هر بار به خاطر ماموریتهای طولانی و کار فراوان بدنش تحلیل میرفت، باز با بچهها کشتی میگرفت و حسابی با آنها بازی میکرد. در خانه آنها هم کسی حق نداشت به نوهها چیزی بگوید. آنها آزاد بودند که هرکاری دوست دارند، انجام بدهند و از حمایت تمام و کمال حاجی برخوردار بودند. بعضی وقتها که شیطنت بچهها اوج میگرفت و صدای اهالی خانه در میآمد، حاج قاسم میگفت: «کسی به نوههای من چیزی نگه! اینجا خونه منه و اینها آزادن توی خونه من هرکاری دوست دارن، بکنن! میخوام بچهها از خونه پدربزرگشون خاطره خوب داشته باشن.» گاهی که تهران بود و خیلی دلش برای نوهها تنگ میشد، میرفت مهدکودکشان و آنها را میدید؛ حتی بدون آنکه به پدر و مادرشان بگوید. همیشه به اطرافیانش میگفت: «من از این نوهها خیلی میترسم، میترسم این وابستگی کار دستم بده و دل کندن رو برام سخت کنه!»]
[هربار آنقدر با آنها بازی میکرد و سربهسرشان میگذاشت که صدای شادی و خنده بچهها کل خانه را پر میکرد. با اینکه بدنش پر بود از تیر و ترکشهای جنگ و هر بار به خاطر ماموریتهای طولانی و کار فراوان بدنش تحلیل میرفت، باز با بچهها کشتی میگرفت و حسابی با آنها بازی میکرد. در خانه آنها هم کسی حق نداشت به نوهها چیزی بگوید. آنها آزاد بودند که هرکاری دوست دارند، انجام بدهند و از حمایت تمام و کمال حاجی برخوردار بودند. بعضی وقتها که شیطنت بچهها اوج میگرفت و صدای اهالی خانه در میآمد، حاج قاسم میگفت: «کسی به نوههای من چیزی نگه! اینجا خونه منه و اینها آزادن توی خونه من هرکاری دوست دارن، بکنن! میخوام بچهها از خونه پدربزرگشون خاطره خوب داشته باشن.» گاهی که تهران بود و خیلی دلش برای نوهها تنگ میشد، میرفت مهدکودکشان و آنها را میدید؛ حتی بدون آنکه به پدر و مادرشان بگوید. همیشه به اطرافیانش میگفت: «من از این نوهها خیلی میترسم، میترسم این وابستگی کار دستم بده و دل کندن رو برام سخت کنه!»]
1
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.