بریدهای از کتاب خاطرات کتابی اثر احمد اخوت
1402/4/25
صفحۀ 50
نزدیک عید بود. مردی هی اطرفش را می پایید و چیزی لای کتابهای دستفروشها میگذاشت. دقت کردم دیدم اسکناس نو تانخورده است. پنجاه تومانی. رفتم کنارش و گفتم: «جناب، آگهی میذارین لا کتابها؟» انگار بدش نمیآمد کسی او را ببیند. گفت: «نه، آگهی کجا بود. عیدی می دم. پول میذارم لا کتابها یکی پیدا میکنه خوشحال میشه. کاری بهتر از خوشحال کردن نیس». هنوز با یادش خوشم، دیگر هم هرگز او را ندیدم.
نزدیک عید بود. مردی هی اطرفش را می پایید و چیزی لای کتابهای دستفروشها میگذاشت. دقت کردم دیدم اسکناس نو تانخورده است. پنجاه تومانی. رفتم کنارش و گفتم: «جناب، آگهی میذارین لا کتابها؟» انگار بدش نمیآمد کسی او را ببیند. گفت: «نه، آگهی کجا بود. عیدی می دم. پول میذارم لا کتابها یکی پیدا میکنه خوشحال میشه. کاری بهتر از خوشحال کردن نیس». هنوز با یادش خوشم، دیگر هم هرگز او را ندیدم.
نظرات
1402/4/26
این بریده به اندازهی آبطالبیهای خنکی که سالها قبل در اطراف پل چوبی در گرمای تابستان میخوردم، به من چسبید :)
0
حامد حمایت کار
1402/4/27
0