بریدهای از کتاب دونده ی هزارتو؛ علاج مرگ اثر جیمز دشنر
دیروز
صفحۀ 225
نیوت لانچر را بالا گرفت و به طرف مینهو نشانه رفت: "منم به کرانكم مينهو منم یه کرانکم چرا نمیتونی اینو تو اون مغز کوفتیت فرو کنی؟ اگه تو هم فلر داشتی و می دونستی چه چیزی در انتظارته خوشت می اومد دوستات دورت رو بگیرن و نگاه کنن؟ هان؟ خوشت می اومد؟" کلمات آخرش را فریاد میزد و هر لحظه که میگذشت لرزش بدنش بیشتر می شد. مینهو چیزی نگفت و توماس دلیلش را میدانست. خودش هم دنبال کلمات می گشت ولی چیزی پیدا نمیکرد نگاه نیوت رو به توماس برگشت. (تا حالا هیچ جمله ای به اندازه ی این جمله از نیوت انقدر من رو ناراحت و پریشون نکرده بود..)
نیوت لانچر را بالا گرفت و به طرف مینهو نشانه رفت: "منم به کرانكم مينهو منم یه کرانکم چرا نمیتونی اینو تو اون مغز کوفتیت فرو کنی؟ اگه تو هم فلر داشتی و می دونستی چه چیزی در انتظارته خوشت می اومد دوستات دورت رو بگیرن و نگاه کنن؟ هان؟ خوشت می اومد؟" کلمات آخرش را فریاد میزد و هر لحظه که میگذشت لرزش بدنش بیشتر می شد. مینهو چیزی نگفت و توماس دلیلش را میدانست. خودش هم دنبال کلمات می گشت ولی چیزی پیدا نمیکرد نگاه نیوت رو به توماس برگشت. (تا حالا هیچ جمله ای به اندازه ی این جمله از نیوت انقدر من رو ناراحت و پریشون نکرده بود..)
گمشده در الف هیم.
دیروز
0