بریده‌ای از کتاب پنجره چوبی اثر فهیمه پرورش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 328

حالا هم گرمای حضورش را کاملا حس می‌کردم. انگار گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود و همه‌چیز را می‌دید. نگاهم را به اطراف چرخاندم؛ یعنی کجا می‌توانست باشد؟ هیچ‌کدام از اتاق‌های بیمارستان پنجره‌ای به بیرون نداشت، حتما از بالای اتاق مارا می‌بیند. سرم را به‌طرف سقف گرداندم. ناگهان چیزی در درونم فروریخت. همان حس اولین نگاهمان در ایستگاه اتوبوس مرا گرفت. حالا دیگر مطمئن بودم که مرا می‌بیند..

حالا هم گرمای حضورش را کاملا حس می‌کردم. انگار گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود و همه‌چیز را می‌دید. نگاهم را به اطراف چرخاندم؛ یعنی کجا می‌توانست باشد؟ هیچ‌کدام از اتاق‌های بیمارستان پنجره‌ای به بیرون نداشت، حتما از بالای اتاق مارا می‌بیند. سرم را به‌طرف سقف گرداندم. ناگهان چیزی در درونم فروریخت. همان حس اولین نگاهمان در ایستگاه اتوبوس مرا گرفت. حالا دیگر مطمئن بودم که مرا می‌بیند..

4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.