بریدۀ کتاب
1403/4/1
3.1
23
صفحۀ 15
رامون چشمهایش را باز کرد. آسمان آبی بود و بیابر، ساقههای زنگاریرنگِ ذرت آمادهی درو بودند و مرگ خاطرهی زنی بود در آغوشش.
رامون چشمهایش را باز کرد. آسمان آبی بود و بیابر، ساقههای زنگاریرنگِ ذرت آمادهی درو بودند و مرگ خاطرهی زنی بود در آغوشش.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.