بریدهای از کتاب عباس دست طلا؛ داستانی از زندگی حاج عباسعلی باقری اثر محبوبه معراجی پور
1403/9/7
صفحۀ 208
می گفت که دیر است، دیر. همیشه دیرش شده بود و زود میخواست برود؛ همیشه، به همان اندازه که دقت توی کارش داشت، شتاب هم داشت... نمیدانم چرا گریه ام بند نمیآید؟! باورم نمیشود که حسین رفته باشد.
می گفت که دیر است، دیر. همیشه دیرش شده بود و زود میخواست برود؛ همیشه، به همان اندازه که دقت توی کارش داشت، شتاب هم داشت... نمیدانم چرا گریه ام بند نمیآید؟! باورم نمیشود که حسین رفته باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.