بریده‌ای از کتاب قصه کربلا: برش هایی از زندگانی امام حسین (ع) از آغاز تا پرواز اثر مهدی قزلی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 187

یکی از خدمتکاران امام سجاد دید امام روی سنگ زبری سجده کرده و مدت ها گریه می کند،وقتی سر از سنگ بلند کرد تمام صورت و محاسنش خیس بود. از وضع امام ناراحت شد و گفت: آقا جان وقتش نشده که گریه و عزاداری را تمام کنید؟ امام گفت: یعقوب دوازده پسر داشت، یکی شان را گم کرد و از دوری اش سال ها گریه کرد. موهایش سفید شد و چشم هایش نابینا با اینکه یوسف جای دیگری زنده بود. من پدرم را و برادرم را و هفده نفر از اهل بیتم را با هم از دست دادم در حالی که قطعه قطعه شده بودند. چطور گریه نکنم و عزاداری را تمام کنم؟💔

یکی از خدمتکاران امام سجاد دید امام روی سنگ زبری سجده کرده و مدت ها گریه می کند،وقتی سر از سنگ بلند کرد تمام صورت و محاسنش خیس بود. از وضع امام ناراحت شد و گفت: آقا جان وقتش نشده که گریه و عزاداری را تمام کنید؟ امام گفت: یعقوب دوازده پسر داشت، یکی شان را گم کرد و از دوری اش سال ها گریه کرد. موهایش سفید شد و چشم هایش نابینا با اینکه یوسف جای دیگری زنده بود. من پدرم را و برادرم را و هفده نفر از اهل بیتم را با هم از دست دادم در حالی که قطعه قطعه شده بودند. چطور گریه نکنم و عزاداری را تمام کنم؟💔

7

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.