بریدۀ کتاب
1403/6/12
3.5
17
صفحۀ 71
خنده تمام نمیشد، به ملافه ها چنگ میزد و از تخت پایین میافتاد. بر گونه های لطیف او پشت هم سیلی میزدند تا خنده بند میآمد. جای انگشتها میماند. تا روزی که از خانه فرار کرد. شش ماه از او هیچ خبری نداشتند. پدر تا مسکو، یالتا، غازان و حتی قفقاز رفت؛ تا در غروبی برفی، زن، خودش به خانه برگشت.
خنده تمام نمیشد، به ملافه ها چنگ میزد و از تخت پایین میافتاد. بر گونه های لطیف او پشت هم سیلی میزدند تا خنده بند میآمد. جای انگشتها میماند. تا روزی که از خانه فرار کرد. شش ماه از او هیچ خبری نداشتند. پدر تا مسکو، یالتا، غازان و حتی قفقاز رفت؛ تا در غروبی برفی، زن، خودش به خانه برگشت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.