بریدهای از کتاب کتابخانهی نیمه شب اثر مت هیگ
1404/4/8
صفحۀ 40
سه ساعت قبل از اینکه تصمیم بگیرد بمیرد، کل وجودش از حسرت به درد آمده بود، گویی یأسی که در ذهنش بود به تن و پیکرش هم سرایت کرده بود. انگار در بخشبخش وجودش خانه داشت. این یأس به یادش میآورد که حال همه بدون او بهتر است. نزدیک سیاهچالهای میشوی و کشش گرانشی تو را به درون واقعیت تاریک و سیاه آن میکشد. این فکر مانند چنگکی ذهنی بود که فشاری بیوقفه داشت؛ چیزی آنقدر آزاردهنده که نه میتوانستی تحملش کنی و نه آنقدر قوی بودی که بتوانی آن را کنار بزنی.
سه ساعت قبل از اینکه تصمیم بگیرد بمیرد، کل وجودش از حسرت به درد آمده بود، گویی یأسی که در ذهنش بود به تن و پیکرش هم سرایت کرده بود. انگار در بخشبخش وجودش خانه داشت. این یأس به یادش میآورد که حال همه بدون او بهتر است. نزدیک سیاهچالهای میشوی و کشش گرانشی تو را به درون واقعیت تاریک و سیاه آن میکشد. این فکر مانند چنگکی ذهنی بود که فشاری بیوقفه داشت؛ چیزی آنقدر آزاردهنده که نه میتوانستی تحملش کنی و نه آنقدر قوی بودی که بتوانی آن را کنار بزنی.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.