بریدهای از کتاب قصه کربلا: برش هایی از زندگانی امام حسین (ع) از آغاز تا پرواز اثر مهدی قزلی
4 روز پیش
صفحۀ 121
جون خودش را به پای امام انداخت و گفت: پسر رسول خدا! در خوشی و راحتی همراه شما باشم و موقع سختی دست از شما بردارم؟ هرگز! می دانم بویم بد است و رنگم سیاه ولی آیا بهشت را از من دریغ می کنی؟ امام اجازه داد جون برود و بجنگد.جون جنگید و چند نفری از آن ها را هم کشت تا شهید شد. امام حسین بالای سر جسدش آمد و گفت: خدایا رویش را سفید کن، بویش را خوش کن..چند روز بعد از عاشورا بنی اسد آمدند برای دفن شهدا،متوجه شدند بوی خوش مشک می آید.گشتند و فهمیدند بوی جسد جون است؛ بوی خوش عاشقی، مگر می شود دعای امام مستجاب نشود.
جون خودش را به پای امام انداخت و گفت: پسر رسول خدا! در خوشی و راحتی همراه شما باشم و موقع سختی دست از شما بردارم؟ هرگز! می دانم بویم بد است و رنگم سیاه ولی آیا بهشت را از من دریغ می کنی؟ امام اجازه داد جون برود و بجنگد.جون جنگید و چند نفری از آن ها را هم کشت تا شهید شد. امام حسین بالای سر جسدش آمد و گفت: خدایا رویش را سفید کن، بویش را خوش کن..چند روز بعد از عاشورا بنی اسد آمدند برای دفن شهدا،متوجه شدند بوی خوش مشک می آید.گشتند و فهمیدند بوی جسد جون است؛ بوی خوش عاشقی، مگر می شود دعای امام مستجاب نشود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.