بریدهای از کتاب چگونه با پدرت آشنا شدم؟ اثر مونا زارع
1403/11/15
صفحۀ 10
فنجان را نشانم داد و گفت اول اس س س سمش ج داره از جایم پریدم و خودم را از آرنج خاله آویزان کردم و ته فنجان را نگاه کردم. فنجان را چرخاند و داد زد خیییلی دودو دوست دارره نفسم بالا نمی.آمد یک بی همه چیز آن قدر من را دوست داشت به جای آن که زبان باز کند رفته بود ته فنجان قهوه کز کرده بود احمق. فنجان را از دست خاله کشیدم و بین یک مشت لکه قهوه ای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بی فایده بود جز یک مشت لکه زشت که مانند هیچ اثری از پدرت دیده نمیشد.
فنجان را نشانم داد و گفت اول اس س س سمش ج داره از جایم پریدم و خودم را از آرنج خاله آویزان کردم و ته فنجان را نگاه کردم. فنجان را چرخاند و داد زد خیییلی دودو دوست دارره نفسم بالا نمی.آمد یک بی همه چیز آن قدر من را دوست داشت به جای آن که زبان باز کند رفته بود ته فنجان قهوه کز کرده بود احمق. فنجان را از دست خاله کشیدم و بین یک مشت لکه قهوه ای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بی فایده بود جز یک مشت لکه زشت که مانند هیچ اثری از پدرت دیده نمیشد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.