بریدۀ کتاب
1403/2/18
صفحۀ 173
را و یک نگاهش کرد یکی از زانوهای ژان گل سفید بزرگی را روی روزنامه ی كف اتاق له می.کرد به خودش :گفت چه شب عجیبی یک جا آدم ها به جان هم افتاده اند و همدیگر را میکشند جایی دیگر آدمها تحت تعقیبند به زندان می افتند شکنجه میشوند و می میرند؛ گوشه ای نامشخص از این دنیای آرام دارد زیر پاهای فردی اشغالگر و متجاوز لگد مال می.شود با همه ی اینها لگدمال زندگی ادامه دارد.... کافه های غرق در روشنایی پر از جمعیت.اند هیچ کس نگران نیست.... مردم به خواب آرامی فرورفته اند و من اینجا نشسته ام با یک زن میان یک بغل گل داودی و یک بطری ،کالوادوس عشق بر سرمان سایه افکنده عشقی متزلزل منزوی شگفت انگیز و غمگین رانده شده از گذشته ی پر صلح و صفایش عشقی گذرا که انگار دیگر هیچ حقی ندارد.
را و یک نگاهش کرد یکی از زانوهای ژان گل سفید بزرگی را روی روزنامه ی كف اتاق له می.کرد به خودش :گفت چه شب عجیبی یک جا آدم ها به جان هم افتاده اند و همدیگر را میکشند جایی دیگر آدمها تحت تعقیبند به زندان می افتند شکنجه میشوند و می میرند؛ گوشه ای نامشخص از این دنیای آرام دارد زیر پاهای فردی اشغالگر و متجاوز لگد مال می.شود با همه ی اینها لگدمال زندگی ادامه دارد.... کافه های غرق در روشنایی پر از جمعیت.اند هیچ کس نگران نیست.... مردم به خواب آرامی فرورفته اند و من اینجا نشسته ام با یک زن میان یک بغل گل داودی و یک بطری ،کالوادوس عشق بر سرمان سایه افکنده عشقی متزلزل منزوی شگفت انگیز و غمگین رانده شده از گذشته ی پر صلح و صفایش عشقی گذرا که انگار دیگر هیچ حقی ندارد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.