بریده‌ای از کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 159

گفت به پسرک گفتم من پیرمرد غریبی هستم. حالا باید ثابت کنم. هزار باری که پیش از آن ثابت کرده بود حساب نبود. اکنون داشت بار دیگر ثابت میکرد. هربار بار دیگری بود و او در گرماگرم کار هرگز به گذشته نمی اندیشید.

گفت به پسرک گفتم من پیرمرد غریبی هستم. حالا باید ثابت کنم. هزار باری که پیش از آن ثابت کرده بود حساب نبود. اکنون داشت بار دیگر ثابت میکرد. هربار بار دیگری بود و او در گرماگرم کار هرگز به گذشته نمی اندیشید.

10

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.