بریدهای از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی
1404/4/3
صفحۀ 104
بابا گفت " بهش بگو اگر هزار تا گلوله هم نثارم کند اجازه نمیدهم " ذهنم رفت به شش سال قبل .به آن روز زمستانی که از کنج کوچه نگاه می کردم .کمال و ولی حسن را نگه داشته بودند.آصف را دیدم که مثل حیوان به جان حسن افتاده بود.قهرمانی که من بودم نگران بادبادک بود .خودم هم گاهی می ماندم که واقعا پسر بابا هستم؟ بولداگ روسی تفنگش را بالا برد .
بابا گفت " بهش بگو اگر هزار تا گلوله هم نثارم کند اجازه نمیدهم " ذهنم رفت به شش سال قبل .به آن روز زمستانی که از کنج کوچه نگاه می کردم .کمال و ولی حسن را نگه داشته بودند.آصف را دیدم که مثل حیوان به جان حسن افتاده بود.قهرمانی که من بودم نگران بادبادک بود .خودم هم گاهی می ماندم که واقعا پسر بابا هستم؟ بولداگ روسی تفنگش را بالا برد .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.