بریدهای از کتاب روزگار دوزخی آقای ایاز اثر رضا براهنی
3 روز پیش
صفحۀ 142
چند دقیقه قبل از اعدامش به من اشاره میکند که بروم جلوتر. من جلوتر میروم. میگوید: میدانی چرا کشتمش؟ میگویم: نه غلامعلی! نمیدانم، نمیدانم چرا کشتیش! میگوید: سرش را که بلند کرد، چشمهایش آن طرف بند لباس آنقدر زیبا و متناسب بود که نمیشد نکشمش! میفهمی؟ عقب میکشم. دارش میزنند.
چند دقیقه قبل از اعدامش به من اشاره میکند که بروم جلوتر. من جلوتر میروم. میگوید: میدانی چرا کشتمش؟ میگویم: نه غلامعلی! نمیدانم، نمیدانم چرا کشتیش! میگوید: سرش را که بلند کرد، چشمهایش آن طرف بند لباس آنقدر زیبا و متناسب بود که نمیشد نکشمش! میفهمی؟ عقب میکشم. دارش میزنند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.