بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

یک حاج خانم۱۳۰ کیلویی باصفا به یادی‌ام امد. دکترها آب و چای را ممنوع کرده بودند و من خیلی ناجور تشنه بودم.گفتم: حاج خانم، صبح که شما نبودی، دکتر گفت آب نخور؛ اما چایی می‌تونی بخوری. بنده خدا، نگاهی از سر محبت به من کرد و رفت یک استکان چای اورد. من بی‌معطلی یک پیک زدم. پیک دوم را داشتم می‌رفتم که یکدفعه پرستار امد. جیغ کشید سرحاج خانم و گفت: گنده‌بک، چی بهش می‌دی؟ با این هیکلت خجالت نمی‌کشی؟ . . روز بعد، مرا با امبولانس به فرودگاه کرمانشاه فرستادند. توی سالن فرودگاه باز تشنگی غالب شد. با صدایی لرزان به خانم پرستار گفتم: راضی‌ام به یک تهِ پیمانه یاعلی. خواهر بی‌زحمت یه کم آب به من بدین قرصم رو بخورم. _ نمی‌شه. _ اِ... چرا؟! _ می‌دونی تو پرونده‌ت چی نوشته؟ _نه. _ نوشته ایشون دروغ هم می‌گه، و خوردن مایعات ممنوع.

یک حاج خانم۱۳۰ کیلویی باصفا به یادی‌ام امد. دکترها آب و چای را ممنوع کرده بودند و من خیلی ناجور تشنه بودم.گفتم: حاج خانم، صبح که شما نبودی، دکتر گفت آب نخور؛ اما چایی می‌تونی بخوری. بنده خدا، نگاهی از سر محبت به من کرد و رفت یک استکان چای اورد. من بی‌معطلی یک پیک زدم. پیک دوم را داشتم می‌رفتم که یکدفعه پرستار امد. جیغ کشید سرحاج خانم و گفت: گنده‌بک، چی بهش می‌دی؟ با این هیکلت خجالت نمی‌کشی؟ . . روز بعد، مرا با امبولانس به فرودگاه کرمانشاه فرستادند. توی سالن فرودگاه باز تشنگی غالب شد. با صدایی لرزان به خانم پرستار گفتم: راضی‌ام به یک تهِ پیمانه یاعلی. خواهر بی‌زحمت یه کم آب به من بدین قرصم رو بخورم. _ نمی‌شه. _ اِ... چرا؟! _ می‌دونی تو پرونده‌ت چی نوشته؟ _نه. _ نوشته ایشون دروغ هم می‌گه، و خوردن مایعات ممنوع.

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.