بریده‌ای از کتاب اعمال انسانی اثر هان کانگ

Satoru

Satoru

1403/8/26

بریدۀ کتاب

صفحۀ 124

وقتی کامیون از تپه پایین می رفت هم به ما گفتند که سرمان را پایین بگیریم. اما میدانید من آن زمان خیلی کم سن و سال بودم و به گمانم حس کنجکاوی بر من چیره شد من درست لبه ی کامیون زانو زده بودم و اگر گردنم را می چرخاندم می توانستم از طریق درز دیوارهای کامیون بیرون را ببینم من... من اصلا تصورش را هم نمیکردم که ما را در دانشگاه نگه داشته باشند. ساختمانی که ما را در آن نگه میداشتند سالن اجتماعات جدید دانشگاه بوده درست پشت زمین اور ان کی ایمان و دوستانم، آخر هفته ها در آنجا فوتبال بازی می گردیم. حالا با وجود ارتش که آنجا را اشغال کرده بود، هیچ اثری از زندگی انسانی در آن دیده نمی شد. فقط صدای غرش کامیون می آمد و جاده مانند قبرستان ساکت بود.

وقتی کامیون از تپه پایین می رفت هم به ما گفتند که سرمان را پایین بگیریم. اما میدانید من آن زمان خیلی کم سن و سال بودم و به گمانم حس کنجکاوی بر من چیره شد من درست لبه ی کامیون زانو زده بودم و اگر گردنم را می چرخاندم می توانستم از طریق درز دیوارهای کامیون بیرون را ببینم من... من اصلا تصورش را هم نمیکردم که ما را در دانشگاه نگه داشته باشند. ساختمانی که ما را در آن نگه میداشتند سالن اجتماعات جدید دانشگاه بوده درست پشت زمین اور ان کی ایمان و دوستانم، آخر هفته ها در آنجا فوتبال بازی می گردیم. حالا با وجود ارتش که آنجا را اشغال کرده بود، هیچ اثری از زندگی انسانی در آن دیده نمی شد. فقط صدای غرش کامیون می آمد و جاده مانند قبرستان ساکت بود.

12

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.