بریده‌ای از کتاب روستای استپانچیکووا و ساکنانش اثر فیودور داستایفسکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

هفته پیش فاما فامیچ دادوهوار راه انداخته بود که نمی خواهد در این خانه بماند و دوید طرف جالیز و از کومه یک بیل برداشت و شروع کرد به کندن زمین. ما همه تعجب کردیم؛ گفتیم نکند دیوانه شده؟ می گفت، برای این که بعدا سرزنشم نکنند نان مفت خورده ام، زمین بیل می زنم و نانی را که خورده ام در می آورم و بعدش از این خانه می روم. ببینید کارم را به کجا کشانده اید! همه فورا زدند زیر گریه و روی زانو افتادند و می خواستند بیل را از دستش بگیرند؛ ولی فاما همین طور به کندن زمین ادامه داد؛ و با این کارش فقط همه شلغم ها را کند.

هفته پیش فاما فامیچ دادوهوار راه انداخته بود که نمی خواهد در این خانه بماند و دوید طرف جالیز و از کومه یک بیل برداشت و شروع کرد به کندن زمین. ما همه تعجب کردیم؛ گفتیم نکند دیوانه شده؟ می گفت، برای این که بعدا سرزنشم نکنند نان مفت خورده ام، زمین بیل می زنم و نانی را که خورده ام در می آورم و بعدش از این خانه می روم. ببینید کارم را به کجا کشانده اید! همه فورا زدند زیر گریه و روی زانو افتادند و می خواستند بیل را از دستش بگیرند؛ ولی فاما همین طور به کندن زمین ادامه داد؛ و با این کارش فقط همه شلغم ها را کند.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.