بریدهای از کتاب دقایقی به روایت همسر شهید (نیمه پنهان ماه 4) اثر علی مرج
1403/11/21
صفحۀ 32
قرار شد یک شب اسماعیل بچه را بخواباند تا بفهمد در نبودن او من چه مشکلاتی دارم. گفتم《ببین این کار سختتره یا جنگیدن؟》گفت《معلومه که جنگیدن سختتره.》 فردا صبح به من گفت《بابا، عراقی ها با اولین گلولهای که میاندازی طرفشان ساکت میشوند. اما این بچه، من دیشب هرچه قصه و شعر و لالایی بلد بودم برایش خواندم، اما انگار نه انگار.》
قرار شد یک شب اسماعیل بچه را بخواباند تا بفهمد در نبودن او من چه مشکلاتی دارم. گفتم《ببین این کار سختتره یا جنگیدن؟》گفت《معلومه که جنگیدن سختتره.》 فردا صبح به من گفت《بابا، عراقی ها با اولین گلولهای که میاندازی طرفشان ساکت میشوند. اما این بچه، من دیشب هرچه قصه و شعر و لالایی بلد بودم برایش خواندم، اما انگار نه انگار.》
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.