بریدۀ کتاب

میثم و شهر ترس‌های ممنوعه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 27

_ میثم غروب خورشید را ببین. به پشت سرم نگاه می کنم. خورشید تا نیمه غروب کرده است؛ اما الان اصلا منظره ی جالبی برای من نیست. من در فکر اینم که از فردا چطور از بین این بچه ها دوست خوب برای خودم پیدا کنم. هر مسافری که به سر کوچه ی خودش می رسد، خداحافظی بلندی از شبیر و باقی می کند....

_ میثم غروب خورشید را ببین. به پشت سرم نگاه می کنم. خورشید تا نیمه غروب کرده است؛ اما الان اصلا منظره ی جالبی برای من نیست. من در فکر اینم که از فردا چطور از بین این بچه ها دوست خوب برای خودم پیدا کنم. هر مسافری که به سر کوچه ی خودش می رسد، خداحافظی بلندی از شبیر و باقی می کند....

7

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.