بریده‌ای از کتاب شهری که در آن مرگ از آن می خواند: مجموعه رباعی اثر ایرج زبردست

بریدۀ کتاب

صفحۀ 40

فریاد کشید، عقل من شکل خداست در پوست من هزار حلاج رهاست، فهمید که جایی ست پر از دور... پر از.... فهمید که جایی ست، نفهمید کجاست...

فریاد کشید، عقل من شکل خداست در پوست من هزار حلاج رهاست، فهمید که جایی ست پر از دور... پر از.... فهمید که جایی ست، نفهمید کجاست...

98

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.