بریدۀ کتاب
1402/12/24
صفحۀ 92
«مردن پایان همهچیز نیست. ما فکر میکنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق میافتد، فقط شروع است.» ادی سرگشته نگاه کرد. کاپیتان گفت: «فکر میکنم مثل ماجرای آدم و حوا در کتاب مقدس باشد. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکند همهچیز تمام شده، مگرنه؟ نمیداند خواب چیست. چشمهایش دارد بسته میشود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. درست است؟ اما اینطور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازهای برای کشف دارد، ولی چیز دیگری هم دارد. دیروزش را دارد.» کاپیتان لبخند زد: «سرباز، به نظر من، برای همین است که به اینجا میرسیم. بهشت همین است. آدم میتواند دیروزهایش را معنی کند.»
«مردن پایان همهچیز نیست. ما فکر میکنیم هست. ولی آنچه در زمین اتفاق میافتد، فقط شروع است.» ادی سرگشته نگاه کرد. کاپیتان گفت: «فکر میکنم مثل ماجرای آدم و حوا در کتاب مقدس باشد. مثل شب اول آدم در زمین، وقتی دراز کشید تا بخوابد. فکر میکند همهچیز تمام شده، مگرنه؟ نمیداند خواب چیست. چشمهایش دارد بسته میشود و فکر میکند دارد از این دنیا میرود. درست است؟ اما اینطور نیست. صبح روز بعد بیدار میشود و دنیای جدید و تازهای برای کشف دارد، ولی چیز دیگری هم دارد. دیروزش را دارد.» کاپیتان لبخند زد: «سرباز، به نظر من، برای همین است که به اینجا میرسیم. بهشت همین است. آدم میتواند دیروزهایش را معنی کند.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.