بریده‌ای از کتاب افسانه های عامیانه: جن، پری، آل، مردآزما اثر علی سماعی راز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 31

این بار حبیب آشکارا دندانهاي زرد و گرازي شکلِ او را دید و همینطور دید که چطور سعی میکند جلوي قهقه تمسخرآمیزِ خودش را بگیرد. ترس در دلش رخنه کرد. موهاي بدنش سیخ شد. رعشه سردي در ستونِ فقراتش دوید. درمانده به اطراف نگاه کرد. هیچ جنبندهاي دیده نمیشد. راهِ گریزي نبود. همه جا در سکوت و آرامشِ خوفناکی فرو رفته بود. حتا به نظرش رسید قرصِ کاملِ ماه نیز با رنگِ رویی که از ترس به سفیدي میزد، نفس در سینه حبس کرده و بی حرکت به زمین خیره شده است. غرشِ هراس انگیزِ او، در سکوتِ شب پیچید: چه شد پهلوان؛ پس چرا نمی آیی؟

این بار حبیب آشکارا دندانهاي زرد و گرازي شکلِ او را دید و همینطور دید که چطور سعی میکند جلوي قهقه تمسخرآمیزِ خودش را بگیرد. ترس در دلش رخنه کرد. موهاي بدنش سیخ شد. رعشه سردي در ستونِ فقراتش دوید. درمانده به اطراف نگاه کرد. هیچ جنبندهاي دیده نمیشد. راهِ گریزي نبود. همه جا در سکوت و آرامشِ خوفناکی فرو رفته بود. حتا به نظرش رسید قرصِ کاملِ ماه نیز با رنگِ رویی که از ترس به سفیدي میزد، نفس در سینه حبس کرده و بی حرکت به زمین خیره شده است. غرشِ هراس انگیزِ او، در سکوتِ شب پیچید: چه شد پهلوان؛ پس چرا نمی آیی؟

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.