بریدهای از کتاب سالهاست که مرده ام اثر حسین پناهی
1403/9/18
صفحۀ 63
زنان پیر بی تعلق خون و نسبت جادوگرانِ پر ملال افسانهها و اساطیر! بدون شک روزی، روزگاری، تصورِ عشقی بودند در ذهنِ عشقی دیگر مردی دیگر مردی که در گذشته درست در آینده خود بود! چنین میاندیشم چشم در چشمِ زنِ پیر، بی تعلقِ خون و نسبتِ او! نگاهش کنید! معصومانه با ناخنهای بلندش گردن خود را میخاراند! میرود و در ظلمات آشپزخانه، ناپدید میشود!
زنان پیر بی تعلق خون و نسبت جادوگرانِ پر ملال افسانهها و اساطیر! بدون شک روزی، روزگاری، تصورِ عشقی بودند در ذهنِ عشقی دیگر مردی دیگر مردی که در گذشته درست در آینده خود بود! چنین میاندیشم چشم در چشمِ زنِ پیر، بی تعلقِ خون و نسبتِ او! نگاهش کنید! معصومانه با ناخنهای بلندش گردن خود را میخاراند! میرود و در ظلمات آشپزخانه، ناپدید میشود!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.