بریدۀ کتاب

خاطرات ایران: خاطرات ایران ترابی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 246

مرا تهدید کرد و گفت :« من پسر پدرم نیستم اگر تا فردا صبح جنازه ی تو را توی سردخانه نندازم» ارتشی ها یقه او را گرفتند گفتم: نه برادر ! الان وقت زدن نیست اگر وظیفه اش را انجام نداد همین جا کتفش را می‌بندیم و می بریم تحویلش میدهیم. تکنسین رفت عکس ها را ظاهر کند ، یک کارد خیلی بزرگ آورد و شروع کرد به عربده کشی ... می ترسیدم ولی سعی میکردم ترسم را نشان ندهم.

مرا تهدید کرد و گفت :« من پسر پدرم نیستم اگر تا فردا صبح جنازه ی تو را توی سردخانه نندازم» ارتشی ها یقه او را گرفتند گفتم: نه برادر ! الان وقت زدن نیست اگر وظیفه اش را انجام نداد همین جا کتفش را می‌بندیم و می بریم تحویلش میدهیم. تکنسین رفت عکس ها را ظاهر کند ، یک کارد خیلی بزرگ آورد و شروع کرد به عربده کشی ... می ترسیدم ولی سعی میکردم ترسم را نشان ندهم.

9

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.