بریدۀ کتاب

مغربی

مغربی

1402/5/26

اعترافات یک کتاب خوان معمولی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

روزی روزگاری واقعا عاشق کتاب ها بودم، رنگ و بو و حسشان را دوست داشتم، یعنی وقتی که حدالقل پنجاه سال از سن شان میگذشت. هیچ چیز بیشتر از این خشنودم نمیکرد که یک عالم از آنها را در یک حراجی حومه شهر بخرم....، ولی همین که در کتابفروشی مشغول کار شدم، دیگر کتاب نخریدم. آنجا که انبوه کتاب ها را، گاهی ده هزار تا را، یک جا، میدیدم، کتاب ها کسالت بار میشدند و حتی قدری دلم را میزدند. آیا این زوال همان واکنش گریز ناپذیر افراد صاحب یک حرفه به شغلشان است، مثل سرخوردگی از بستنی که میگویند بر کارکنان بستنی فروشی مستولی میشود؟؟

روزی روزگاری واقعا عاشق کتاب ها بودم، رنگ و بو و حسشان را دوست داشتم، یعنی وقتی که حدالقل پنجاه سال از سن شان میگذشت. هیچ چیز بیشتر از این خشنودم نمیکرد که یک عالم از آنها را در یک حراجی حومه شهر بخرم....، ولی همین که در کتابفروشی مشغول کار شدم، دیگر کتاب نخریدم. آنجا که انبوه کتاب ها را، گاهی ده هزار تا را، یک جا، میدیدم، کتاب ها کسالت بار میشدند و حتی قدری دلم را میزدند. آیا این زوال همان واکنش گریز ناپذیر افراد صاحب یک حرفه به شغلشان است، مثل سرخوردگی از بستنی که میگویند بر کارکنان بستنی فروشی مستولی میشود؟؟

1

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.