بریدۀ کتاب
1402/12/9
4.4
81
صفحۀ 154
او دستکش را از دست من بیرون میکشد.وقتی چشم هایم پراز اشک می شود با دستکش ها ضربه ای به سرم می زند :<<استلا،اینقدر آبغوره نگیر.میدونی که نمی تونم اجازه بدم یه دختر تنهایی گریه کنه.🥺❤
او دستکش را از دست من بیرون میکشد.وقتی چشم هایم پراز اشک می شود با دستکش ها ضربه ای به سرم می زند :<<استلا،اینقدر آبغوره نگیر.میدونی که نمی تونم اجازه بدم یه دختر تنهایی گریه کنه.🥺❤
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.